فیلمنوشت:(ناگهان می آید!)

ساخت وبلاگ

ناگهان می آید!(فیلمنوشت)

مهردادمیخبر

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

داخلی.روز.دفترشرکا

آصف پشت میز نشسته و زل زده توی چشمهای معین.آصف زاغ چشم است و معین چشمان میشی آرامی دارد.معین ،سربه زیر،زیرچشمی آصف رانگاه میکند.

آصف: هیچی؟اینهمه سگدو خرحمالی وآخرش هیچی؟! حرف آخروبزن معین.الآن توداری روچه سگ توله ای حساب میکنی؟بایدیکی باشه دیگه،نه؟ الآن دیگه لاپوشونی نکن .اسم بده.

معین لب ورمیچیندوساکت است.حرص آصف بدجوردرمیآیدولی خشمش رافرومیخورد وچیزدیگری نمیگوید.

خارجی.روز.برج شرکاوخیابان

کارگران سنگ کار روی داربست کارمیکنند.ازبالای داربست بایک سقوط سریع به کف پیاده رو میرسیم.یک دلال بازار تمام و کمال.معاملات سرپائی ارز وسکه و فیش حج و غیره.غوغائی سرسام آور.(شوکت) مردی ریز نقش ولی تروفرز ازلابلای جمعیت،برافروخته راهش راباز میکند.مثل یک تیر که از اسلحه ای شلیک شده باشدوارد ساختمان برج شرکا میشود.خیلیها سلامش میکنند،جلویش دولامیشوندواواعتنانمیکند.

داخلی. روز .دفترشرکا

درب دفتربشدت گشوده و کوبیده میشودبه دیوار.شوکت درآستانه در،برافروخته ایستاده است .

آصف:هش...شه!!

شوکت:همینومیخواستین؟...نه...شمادوتا که یه پاپاسیتون در خطرنیس،این من سگ پدرم که با طناب پوسیده تون فرستادینم ته چاه.

آصف:(خونسرد وآرام)گفتم هش شه یابو،حالابیا بشین.

معین هم باحرکات چشم و ابرو شوکت را به آرامش و نشستن دعوت میکند.آصف قدری آرامش میابد.واردشده درب را پشت سرش میبندد،روبروی معین توی مبل فرومیرود.زل میزند به آصف .منتظراست چیزی بشنود.

معین با حرکات لب و بیصدا میگوید:درش میارم.سپس لبخندی زورکی زده وسرش را بعلامت خاطر جمع بودن واطمینان از درستی اوضاع فرودمیآورد.شوکت ناگهان نیم خیز شده و شیشکی محکمی برایش میکشد.

شوکت:اروای شیکمت!تو که شکل این حرفانیستی غلط اضافی هم نکن.

آصف محکم با کف دست روی میزمیکوبد.شیشه بالای میز ترک برمیدارد.دهانش از خشم کف کرده.

آصف: خودتو کنترل کن الدنگ.ببین چندمین باره که دارم بهت میگم شوکت.بسه دیگه.

لحنش به آرامش میگراید.پیداست که بررفتارش کنترل کامل دارد.

آصف: وقتی معین میگه درش میارم یعنی درش میاره.اول بارمون که نیس .

معین:(باآرامش)یه جائی کانال زدم ،داره خوب پیش میره.

شوکت:(روبه معین) این توبمیری از اون توبمیریانیس(روبه آصف) آصف بحث یک میلیاردونیمه ،بفهم.اگه قبلترها معین کاری کرده یامشکلی رو حل کرده حداکثرش پای صدتومن یا دویست تومن پول در میون بوده (باز بسمت معین میچرخد) الآن داروندارمن بدبخت رولبه ی تیغه معین،میفهمی؟

آصف:منو نیگا کن.

معین: صبوری منتقل شده.

آصف:( محکم به پیشانیش میکوبد) یاابالفضل...بیچاره شدم.

آصف:منو نیگاکن.

آصف:(عصبی تراز قبل رو به معین) پس دیگه چرامزخرف میگی؟

آصف:منو نیگا...

معین:مهم نیس ... ایکس رفته ایگرگ اومده جاش...اوضاع خوب نیس ولی من کنترلش میکنم.

شوکت:(پوزخندزنان) توبادشیکمتو نمیتونی کنترل کنی بدبخت.چی میگی واسه خودت؟صبوری که اونجا نباشه یعنی کارمون تمومه.

آصف:(عصبانی وباصدای بلندخطاب به شوکت) منو نیگا کن یابوعلفی،چقده زنجموره میکنی!

شوکت:(بسرعت رویش رابسمت آصف میچرخاندوانگشت اشاره بسمتش دراز میکند) توهم دیگه حنات پیش کسی رنگ نداره .صبوری که پر یعنی باند صبوری ...پر..پول منم پرررر!

معین: دنیا که به آخرنرسیده.صبوری رو کی پیداکرد؟ها؟...من...،درسته؟صبوری بقول تو پررر،من که هستم قربون شکلت.فکرکردی برای این روزا کسی رو تو آب نمک نخوابوندم؟انگارهنوز منو نشناختی ها.

آصف:( مشتاقانه منتظراست ادامه صحبتهای معین رابشنود)خوب بنال دیگه.کیه اون نجات دهنده بزرگ؟

شوکت: مزخرف میگه آصف.این مرتیکه دندون گرد اینقده توی حق و حساب داد ن خسیسی بخرج دادکه همه رو پروند، محتشم رو یادته؟چقدر قانع و کاری بود...بخاطر ده میلیون ناقابل الآن شده دشمن خونیمون.

معین :حرف اون پوفیوز رو نزن که حالم بدمیشه شوکت.علنا داشت باج میگرفت مرتیکه قرمساق.حق حساب حق الزحمه اس.اون یه چیزه، باج یه چیز دیگه.ماباج به کسی نمیدیم.روز اولم قرارمون همین بود.

آصف: حالا پرت و پلا نگین شمام .نگفتی طرف کیه.

معین: یه آشخور صفرکیلومتر.نمیشناسینش ،تازه یکی دو هفته اس که منتقل شده اینجا.

شوکت:ازدم میشناسمشون. دیروز تاظهر اونجابست نشسته بودم.

معین:تازه امروز اومد شعبه پستش روتحویل گرفت .من از اداره مرکزی میشناسمش .

آصف:چی هس پستش؟

معین :چی باشه خوبه؟معاون اجرائی...باقلوا!

آصف:(سوت بلندی بادهان میزند) نگو!..ای حرومزاده تودیگه چه ولدچموشی هستی.واقعا که دمت گرم.

آصف بلند میشود ،پیش میرود وبه گونه معین ماچ آبداری میچسباند وبعدرومیکندبه شوکت.

آصف :خیلی نمک بحرومی شوکت .اینو بایدسرتاپاشوطلابگیری نه اینکه هی راه براه تیکه بارش کنی.(پیشانی معین را میبوسد)دستت درست.

آصف مینشیند پشت میز .شوکت شکاکانه میرود توی نخ معین که ساکت است و لبخندی برلب دارد.

شوکت:فوری تورش کردی؟اصلا توی سگ پدر تو اداره مرکزی چه گهی میخوردی؟

معین:حالا بماند!ولی بجون هرسه مون رام رامه.

آصف: این بابا اگه آشخوره پس چطور پست معاونت گرفته؟

معین: منظورم این بود که اینجا آشخوره وگرنه ده سال سابقه خدمتشه.

شوکت:کجا؟

معین:یه گمرک خلوت و پرت توی بلوچستان.اینم که گفتم صفرکیلومتره از این بابت بودکه تجربه زدوبند نداره .

شوکت: حالا نشونش دادی که چطورزدوبندکنه؟

معین: نه..من از در رفاقت واردشدم.اول ماشینشوشناسائی کردم و بعدش باماشینم یواشکی زدم شبشه چراغشو شکستم وباقی قضایا.

آصف:ای تخم جن!

شوکت:اسمش چیه؟

داخلی.اداره گمرگ،دفتر معاونت اجرائی.روز

معین وارد دفترمیشودوازهمان دوردستش برای خوش وبش دراز است.مردی چهل ساله پشت میزاست که باورود او از جابرمیخیزد.

معین:سلام وصدسلام برجناب رکنی عزیز خودم.

رکنی:( بااشاره دست اورابه نشستن تعارف میکند)سلام آقا .خیلی خوش آمدید.

معین:(قیافه خسته بخودگرفته )آخ آخ رکنی جان خیلی خوردوخمیرم.پکرم... پکر!

رکنی:خدابدنده عزیزم.چرا؟شماکه آدم بانشاط وصبوری هستی.

معین: دس رودلم نذار رکنی جان.خودم که مشکلی ندارم .من گنجشک روزیم و قناعتکار ولی یه عادتی دارم که نمیدونم بگم خوبه یابد.غصه همه رو میخورم .

رکنی:(میخندد)ای بابا...حالا غصه کیوداری میخوری.مشکل چیه؟

معین: یه رفیق بلانسبت شما که میشنوی احمق دارم ،اومده داروندارش رو ریخته تویه کاری که واردنبوده .حالام توش مونده.یه پارتی جنس آورده که الآن توقیفه.

رکنی: ای بابا ...کی هس این....

معین:(توی کلامش میدود) دست بدهنم هس ها بنده خدا کارش قانونی بوده ولی بدبخت بزآورده.

رکنی: کی بارش توقیف شده؟

معین: یک هفته قبل رکنی جون...ثواب داره اگه قدمی براش برداری.

رکنی:(کیبورد کامیبوترراجلومیکشد ومانیتوررا تنظیم میکند)اسمش رو مرحمت میکنی بگی ؟_

معین: شوکت متقی زاده....

رکنی:(درحال تایپ زمزمه میکند)شوکت. متقی زاده(زل میزند به صفحه)اصل؟

معین: آخ آخ ببخشبد...یه اصل هم آخرش داره.

رکنی:(گره به ابرو میاندازد)این که منع قانونی داشته جناب معین .بی دلیل توقیف نشده.

معین: بس که ابلهه این بابا.بس که بلانسبت شما الاغه..

رکنی: نفرمائید جناب معین ،توی کارتجارت این مشکلات گاهی پیش میاد .درست میشه انشاالله.

رکنی فایل مربوطه راباز کرده وبه مطالعه آن مشغول میشود.معین تندتندحرف میزند.

معین:خداازدهنت بشنوه رکنی جون امیدمون اول به خداست بعدبه دست باکفایت سرکارعالی بنده خدااطلاعی از ممنوعیت واین چیزانداشت یه مقداروام گرفت که واردات کنه ولی اول بسم الله خوردبه خنس اصلا این بدبخت از بچگی شانس نداشت هم محل بودیم باهم بزرگ شدیم مادرش سرزارفت باباش وقتی ده سالش بود مرد کارگری وپادویی کردتا پول پله ای جورکنه وزن بگیره دوتابچه داره سراین جریان زندگیش داره میپاشه...

رکنی: (مونیتوررابسمت معین میچرخاند) شماخبراز ارزش جنسها داری؟

معین:(به صفحه مونیتورنگاه میکند) اوه اوه اوه!! شماخبرنداری چی بسرش اومدتااین پول جورشد رکنی جون خونه و مغازه و حتی فرش زیرپاشوچوب حراج زد،نزول کرد،وام گرفت,اینم از آخرعاقبتش .من صدباربهش گفتم این غلطابه تونیومده مگه گوش میکرد...چندبارخواست خودکشی کنه جلوشوگرفتیم یه بار که ازش غفلت کردیم تریاک خورد کارش کشیدبه شستشوی معده .اوضاع روحیش خیلی افتضاحه .حقم داره ها...بدبخت فلک زده هفتصدهشتصدمیلیون چک دست مردم داره .

رکنی: چطورممکنه یه آدمی پول به این هنگفتی رو بندازه توی کارواردات ولی از قوانین جاری اداره گمرک بی اطلاع باشه؟

معین: بس که خره ...معذرت میخوام ها آقای رکنی ولی گاهی اوقات غرور بیجا باعث میشه یکی مثل همین شوکت بیچاره فکرکنه عقل کله،یه مدت بادوسه نفردیگه افتادن توی کارصادرات تره بار ،براشون نون داشت .ولی همین موفقیتهای کوچیک باعث شدفکرکنه دیگه افتاده روشانس وممکن نیست یه روزی بدبیاره وشکست بخوره.رفت توی کاری که سررشته اش دستش نبود.باورکن ده بار بهش گفتم شوکت ،برادرمن،آخه هندوانه و گوجه و کدوحلوایی چه ربطی به لبتاب و گوشی موبایل داره؟! وضعت که الحمدلله بدنیس ،چراحرص میزنی؟چرا پاتو از گلیمت درازتر میکنی؟...ولی مگه به خرجش رفت رکنی عزیز.مگه به خرجش رفت...خریت کرد آقا .خریت کرد.

رکنی:نفرما جناب معین.انسان جایزالخطاست.آقای متقی زاده هم اطلاعاتش درباره قوانین کم بوده .

معین:(خوشحال)آره آره...نمیدونسته ممنوعه. حالا شما چه کاری میتونی براش بکنی؟باورکن ببینیش دلت براش کباب میشه.کمکش کن،به والله ثواب داره.

رکنی: من واقعا نمیدونم چه کاری میشه براش کرد.وضعیت بدی داره.ارزش محموله اش هم خیلی بالاست.اگه مقررات اجازه بده شایدبتونم توی مبلغ جریمه براش تخفیف بگیرم.

معین: ای بابا رکنی جون ،تخفیف مخفیف دردی ازاین بیچاره ی دربدردوانمیکنه.ازهستی ساقطه برادر.بخدااگه خودش رو سربه نیست کنه من خودمو نمیبخشم.خدائیش شماهم که حالا دیگه از داستان زندگیش خبرداری شرعا مسئولی.

رکنی:( کمی ناراحت میشود) فرمایش شمامتینه جناب معین

ولی حیطه اختیارات منم محدوده و مشخص...

وسط حرفهای رکنی،معین ازجابرمیخیزدودوطرف صورت اورامیبوسد.

معین: شمابزرگواری.حیطه اختیاراتتونم که ایشالا نامحدوده.بسم الله بگو ،یه قدم اساسی برای این بنده خدابردارمن خودم جبران میکنم.این فلک زده که آه در بساط نداره خودم از خجالتت درمیام.

رکنی: من انتظاری از شما یااون آقاندارم.اگه بتونم قدم خیری براش بردارم دریغ نمیکنم.

داخلی.شب.دفترشرکا

گوشه ای از اتاق سفره شام پهن است .هرسه دورش نشسته اندومشغول خوردن غذادرظرفهای یکبارمصرفند.

شوکت:غلط کرده مرتیکه.داره دست بسرت میکنه.

قاشقی که دردست شوکت است میشکند واودست از خوردن میکشد.

شوکت: گورپدرتون بااین قاشقای آشغالتون...

معین قاشق دیگری به او میدهد.

شوکت:نه...میل ندارم.این چندقاشق هم بزورازگلوم پایین رفت.

معین:(قاشق را کنار ظرف غذای شوکت میگذارد) خدابزرگه ،بدلم افتاده که رکنی درستش میکنه.

شوکت: داره دست بسرت میکنه گول نخور،اگه کسی دیگه هست که کاری ازش برمیاد برو سراغ اون... وقت نداریم. پرونده که بره تعزیرات کارم تمومه معین.

معین:آدم صاف و ساده ایه ،شک ندارم .

آصف: توکم سابقه ی خریت نداری معین، جریان سال قبل که یادته..کانتینرکفشهارومیگم که از ایتالیا آورده بودیم.اینقدر دست دست کردی که پرونده رفت تعزیرات.به کسی امید بستی که نیایدمیبستی.ولی الآن فرق داره رفیق.هست و نییتمون داره از بین میره.

شوکت:میگی آدم صاف و ساده ایه ؟درست...ولی همین آدمهای ساده هستن که بلای جون من و تو ان.کی میخوای بفهمی؟راست کارما آدم حقه باز و هفت خطه نه درستکارو ساده.

معین :چی بگم والله...

گوشی معین زنگ میخورد.اسم رکنی روی صفحه است.معین باغروروخوشحالی اسم روی صفحه را جلوی چشمان هردو شریکش میگیردوبعدجواب میدهد.

معین: ارادتمندم جناب رکنی...بله معین هستم علیکم السلام...به لطف سرکار بدک نیستم اگه غم و غصه روزگار مجال بده .جانم....بله....بله....حتما....الله اکبر به این حسن توجه سرکار، واقعا که احسنت، رحمت بر شیرپاکی که خوردی رکنی عزیز...دراسرع وقت،دراسرع وقت...نه نه همین فردابعدازوقت اداری عالیه االبته اگه مزاحم اوقاتتون نباشیم . باشه ،پس قرارمون فردا سرساعت دوبعدازظهر ،دم در اداره منتظرتونم....خداخیرت بده رکنی جان.به قرآن ثواب داره گرهی از کار این بنده مفلوک خداباز کنیم...مرحمت زیاد ...یاحق.

قطع میکند.نفسهادرسینه دو شریک حبس است وچشم بدهان معین دوخته اند.

معین:(خطاب به شوکت) کارت دراومد چه دراومدنی!

شوکت:من که پدرم دراومده بذارکارمم دربیاد،باکی نیست.

معین: گاوت دوقلوزائیده...

شوکت: مسخره بازی بسه دیگه.بنال بببنم جریان چیه؟

معین: میخوادبیادببیندت.

شوکت:دهه!...منو واسه چی میخوادببینه؟

آصف: اینوباش...چه نازی هم میکنه.بدبخت باید خوشحال باشی که توفکرته.حتمامیخوادکاری واسه ات انجام بده.

شوکت: (به آصف) آخه احمق نفهم هیچ فکرشوکردی که من چطوروکجابایدبااین یارو روبرو بشم؟

معین: (خطاب به آصف) راست میگه،بایدیه برنامه درست وحسابی ردیف کنیم که نفهمه واقعا جریان چیه،جوری ظاهرسازی بشه که بادروغایی که من درباره وضعیت شوکت گفتم جوردرآد.

آصف: زیادی سخت میگیرین ،میاریمش توی همین اتاق ،فوقش یک ساعت طول بکشه.

شوکت: آصف باورکن تابحال نمیدونستم اینقده خری!! مرتیکه الاغ مگه میشه اینجاآوردش؟ اگه بفهمه این ملک شیش دانگ مال منه کمک که نمیکنه هیچی،چوب توآستینم میکنه این هوا.

بادست اندازه چوب خیالی راهم نشان میدهد.

آصف:(روبه معین) میبریمش باغ تجریش_(روبه شوکت) توی خونه باغ میشینی به کل میتی هم میگیم دنبال نخودسیاه یکی دوساعتی بره بیرون .

شوکت: ایناادارین آصف ،همه جا دوست و رفیق دارن ،فوری سیاهه اسناد هر ملکی رو درمیارن بیرون.اگه بفهمه اون باغ مال منه که دیگه هیچی به هیچی.اصلا شایداز باغهای اطراف سئوال کنه...نه،نمیشه.

آصف: ولی بازم بنطرمن همینجابمونی بهتره .چه میدونه صاحب ملکی .میگیم معین مستاجره توهم مهمونشی.

شوکت: اینا تو کارتجسس استادن آصف .زیرزیرکی از در و همسایه میپرسن.تیزن،به ظاهرساده شون نگاه نکن،حتم دارم نقشه ای توسرشه که میخوادمنو ببینه.

معین غرق اندیشه است.

آصف : دیگه داری زیادی پلیسیش میکنی.طرف دلش واسه ات سوخته میخوادکمکت کنه،همینجابمونی بهتره.

شوکت:(عصبی) عوضی ابله همه کاسبای این خیابون ،چه سرپائی و چه دکوندار،میدونن این ملک مال منه .اصلالازم نیس راه دوربره،ازهمین سنگ کاره بپرسه دوسیه مو میذاره کف دستش.چی میگی واسه خودت توهم!

آصف: پس باید یه جائی اجاره کنیم دوراز اینجاکه کسی نشناسدت.

شوکت : من واقعا دیگه دارم به سلامت عقلت شک میکنم آصف.طرف فرداساعت سه میخواد بیاد ،حواست هست چی داری میگی؟

معین:( چغانه ای میزند و ازجابرمیخیزد) اورکا...اورکا!

شوکت: توهم لوس بازیت گل کرد باز؟

آصف: آها...یه جفتکم بنداز که خوش بحالمون بشه!

معین: یه رفیق دارم طرفای خانی آبادنو.مجرده .راننده تاکسیه(روبه شوکت) میریم اونجا ،میگی از مفلسی وشرمندگی سروهمسر آواره شدی.

شوکت:(پس از لحظاتی اندیشیدن) نمیدونم چی بگم.میشه؟خرابکاری نشه رشته هامونو پنبه کنه.

معین : بسپرش به من.رفیق واسه اینجوروقتاس دیگه...دارمت!

شوکت: آره اروای عمه ات.نفعت توش نباشه واسه باباتم قدمی ورنمیداری.

معین:( بطرف درمیرود) من میرم که باهاش صحبت کنم.

آصف:خوب اول یه زنگی میزدی ببینی پایه اس بعدمیرفتی.

معین:محاله رومو زمین بندازه ازاون بابت خاطرم قرصه فقط باید توجیهش کنم( شماره میگیرد) اول ببینم کجاس...

خارجی.محله ای قدیمی وفقیرنشین.روز

...

(C I N T E L R O M)...
ما را در سایت (C I N T E L R O M) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0cintelrom4 بازدید : 146 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1396 ساعت: 15:00