داستان: ناگهانی

ساخت وبلاگ

درانتهای آخرین روز تابستان شبی فرارسید که رویائی شگرف برای من بهمراه داشت .در طول آن رویا که به اندازه عمری طولانی بود من تجربه ای عمیق را از سر گذراندم وصبح که از خواب بر خاستم پیرمردی سپید مو و سپید ریش بودم که کل معمای هستی را در یک بسته سربه مهرباخود حمل میکردم.فرض کنید صندوقچه ای پولادین و مقاوم در برابر شدید ترین ضربات و گدازنده ترین شعله ها.قفلی ضخیم برآن و مهری معتبر بر قفل .مهری که به دستورمقامی والا بر صندوقچه زده شده بود و محال بود کسی جرات خدشه دار نمودنش را بخود بدهد.

مشکل من در اولین لحظات پس از بیداری تحمل نااگاهی از راز سر به مهر صندوق نبود بلکه بیشتر از هر چیزی به این می اندیشیدم که هویت جدید خودرا چگونه به خانواده و اطرافیانم عرضه نمایم.

ابتدا سام درراکوفت وبلافاصله کلماتش چشمان مرا معطوف به ساعت دیواری کرد:

- ماشالا....ساعت یازده اس و داداش ما هنوز از خواب ناز بیدار نشده ...والله تحفه ای !

فورا سرم را کردم زیر پتو که اگر دررا باز کرد نبیندم...دررا باز کرد :

- بابا تو دیگه کی هستی؟

ماندم تادررا بست ورفت.خوب شدکه جلو نیامد و پتوراکنار نزد.فورااز جا پریدم باید سریعا سروریشم رارنگ میکردم که کسی متوجه فاجعه نشود...ولی...

زنگی به دوست صمیمیم صابرزدم و بدون آوردن دلیل خواستم که برایم رنگ مو بخردوبیاورد دم در خانه.

- دهه!!..رنگ مو چرا؟خل شدی؟

- برای مورنگ کردن نیست .میخوام یه کار دیگه...

- چه کاری؟

-بماند صابر...بعدا میگم.

قبول کرد و ساعتی بعد زنگ زدو اعلام کرد که توی کوچه منتظر ایستاده.در حالیکه هنوزگوشی راقطع نکرده بودم رفتم پشت پنجره.صورتم را پوشانده بودم.دستم رااز پنجره باز بیرون بردم وتوی گوشی گفتم:

- بده بیاد صابر جان.

توی گوشی گفت:

- این مسخره بازیا چیه پسرخوب؟

- نپرس .بعدا میگم..

- نگرانت شدم...

- جائی واسه نگرانی نیست .

- لااقل خودی نشون بده .نصف العمرم کردی...

- برو صابر .بعدامیبینمت.ممنون.

رفت و پنجره را بستم.چپیدم زیر دوش و رنگ را زدم به موهایم .موها و ریش که رنگ شدمشکلی دیگر نمود کرد:چروکیدگی صورت.حقیقتا پیرشده بودم .آنهم ناگهان در بیست و هشت سالگی!

* * *

مادرم به سینه میکوفت و میگریست وبقیه مبهوت مرانگاه میکردند.سام داشت دیوانه میشد.زیر لب غرید:

- یک میلیون بار گفتم زیاد عمیق نشو ...دیدی آخرش غرق شدی بدبخت!

حرفی نداشتم بزنم ولی خیلی گرسنه ام بود .تکه ای نان بدهان گذاشتم و گفتم :

- راستشو بخواین من بهیچوجه احساس فرتوت بودن در خودم حس نمیکنم...جدی میگم!

ادامه دارد......

(C I N T E L R O M)...
ما را در سایت (C I N T E L R O M) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0cintelrom4 بازدید : 111 تاريخ : يکشنبه 27 فروردين 1396 ساعت: 7:51