cintelrom.loxblog.com

ساخت وبلاگ
cintelrom.loxblog.comhttp://cintelrom.loxblog.comloxblog.comfaloxblog.comloxblog.comبیقراری(شعر)http://cintelrom.loxblog.com/post.php?p=290<p></p> <p></p> <p> (بی قراری)</p> <p>آسیمه سرمنم،گمگشت این دیار</p> <p>بی همره و غمین،در جستجوی یار</p> <p>تاول به پایم و،خونابه بر رخم</p> <p>رفت ازکفم دریغ،چهل سال آزگار!</p> <p>شِکوه به که برم،کوجزتو همدمی؟</p> <p>لمس تو کِی کند،انگشتِ بی قرار؟</p> <p>راهی به من نما...آن کِه به تورسد</p> <p>آنکِه به تورسد،کِی خواهد این دیار؟</p> <p>گویند از پس،هر آخرین دمی</p> <p>یک مرغ شکوه گر،وامینهد غمی</p> <p>گویند از پسِ، هر واپسین نفس</p> <p>آن مرغ شِکوه گوی ،بگریزد از قفس</p> <p>گویند بعدِهَر،چشمان که بسته ای</p> <p>چشمی بداده ای، بس نخبه و سَحار</p> <p>کی از پسِ نقاب،آئی به دَر دِگر؟</p> <p>برکن رگ وپیِ،چشمان من زسر</p> <p>چشمی دگر بده،درمزد انتظار</p> <p>رفت از کفم دریغ،چهل سال آزگار!</p> <p>لمس تو کِی کند،انگشتِ بیقرار؟</p> <p>مهرداد میخبر .۲۴ تیر ماه ۹۷(کرمانشاه)</p> <p></p> <p></p> <p></p> <p></p> <p></p> <p></p> <p></p>http://cintelrom.loxblog.com/post.php?p=290من، مظهر و...الباقی_(درحال ویرایش...)http://cintelrom.loxblog.com/post.php?p=289<p>من ، مظهر و... الباقی</p> <p>مهردادمیخبر</p> <p>(تقدیم به همسر سفرکرده ام که ناگهان پرنده ای شد و پرواز کردو...رفت.)</p> <p>-----------------------------------------------------------------------------------</p> <p> ۱ -(حسرت خوران)</p> <p>مظهرمیگوید:شکرگذارباش نادر؟...تونخستین نفری هستی که میتوانی مکتوبی به بیرون ازاینجابفرستی.ومن واقعاازبابت این امتیازوامکان خارق العاده خوشحال و شکرگذارم. بارهاازخودم پرسیده ام:چرامن؟ از دوستان وهمراهانم که میپرسم هیچکس یادش نمیآیدکه این کار-یعنی نوشتن مطلب وارسال آن به بیرون این محیط -مسبوق به سابقه بوده باشد .مظهرمتصل وباهیجان میگوید:نادر،هیچ میدانی که این قدرت واین امکان استثنایی خوشبختی بزرگیست؟ .تو برای ارتباطی مجازشناخته شده ای که معجزه گونه است...نه..چرامعجزه گونه؟این توانایی حقیقتا یک معجزه است.مظهرمدام از من خواهش میکند که ازاین امکان و فرصت طلایی استفاده کنم چون معتقداست خیلیها تشنه دانستن چیزهایی هستند که پیرامون ما دارد رخ میدهد...وسوالی درمن دم به دم رشد میکند که:چه کسی مرا مجاز دانسته؟آیامیتوانم ببینمش؟</p> <p> * * *</p> <p>اینجا جوآرام وجذابی دارد.زیبا،سبک وگرم.نمیدانم بااین دامنه محدود کلمات چگونه میتوانم نامه هایم را بنویسم.مشکل من از همین ابتدای نوشتن، عدم قدرت و کارآیی کلمات رایج و موجود برای توصیف این محیط و تصاویرو جریانات آن بوده است ولی عجالتا فکر کنم همین سه کلمه برای توصیف فضای اینجا کافی باشدویک چیزهایی رابه احساس شما منتقل کند.گرچه...نظرمن اینست که بهتراست سعی کنید خودتان هم از نیروی ذهن ،قدرت تجسم و خاصیت کشف وشهودی که دربطن تمامی ماآدمها به ودیعه نهاده شده بهره ببریدتاشاید به فهم بالاتروحقیقی تری ازفضاو محیط اینجا دست بیابید.اینجارااگریک وادی یاسرزمین بنامیم ،سرزمینیست که آدمها همگی قبل از هجرت ویاسفر،درسرزمینهای پیشینشان همدیگر را میشناخته اند.شناختشان ازهم براساس شناخت حسی و محبت متقابل بوده است ،نه صرفا ارتباطاتی مکانیکی که برپایه معاملات و بده بستانهای مادی استواربوده.بسیاری اززوجها.حتی زن وشوهرهایی که یک روز راهم بی مرافعه نگذرانده اند اینجا با هم هستند و البته درحال حاضر به تمامی آن اختلافات میخندند ومتعجبندکه چراآنوقتهاآنهمه توی سروکله هم می زده اند و یکدیگر را میچزا نده اند! خیلیهاشان را میبینم که تنگ هم نشسته اند و در مورد پوچی ومسخره بودن اختلافات سابقشان بحث میکنند ومدام از همدیگر،خجلتزده و مهربانانه معذرت میخواهند.حسرت شدیدی دارندکه چرا درمکان قبلی نمیفهمیدند عاشق همند.آخ که این حسرت چقدر داردعذابشان میدهد!آخرفکرش را که میکنند میفهمند چقدر در آن حالت پرامکان میتوانسته اند به ابراز عشقهایشان معناهای پویا و سرشار از انرژی ببخشند.</p> <p>یک بار مظهررادیدم که به زوجی نزدیک شد و هنگامی که داشتند آه حسرت سرمیدادندبه آنهاگفت:</p> <p>عزیزان،عشاق سینه چاک! حقیقت این است که آنجا مکان مهرورزی نبوده .آنجا جائی بود که خواهش های تن عشقهائی میآفریده حباب گونه .و عشق های حقیقی درپس آن حبابهای ناپایدار پنهان میمانده اند وچون فقط هنگامی که تن میشکند حباب هم میشکند،شما هرگز متوجه آن عشق های اصیل نشده اید.</p> <p>دو دوست اینجا هستند که قبلا خیلی یکدیگر را قبول داشته اندومشتاق دیداریکدیگربوده اند.البته آندو حالا هم همینطور هستند.دو دوست دیگر هم کمی آنسوتر شان هستند که باوجودروابط پرتنش سابقشان بااین دو در یک ردیف و طبقه قراردارند.من ابتدا از هم ردیف بودن این چهارنفردر تعجب بودم چون این دوتای دومی قبل از آمدن به این سررمین شرکای تجاری هم بوده اند،همدیگر را در محیط کاری هرگز بطورکامل قبول نداشته اندوهمیشه باهم درنزاع بوده اند.آن ها ددکمال تعجب حالا با هم خیلی صمیمی وخوب هستند،بدون هیچ جروبحث و اختلافی روزگارشان به سیروسیاحتهای دونفری میگذرد.مظهریک بار به این دو دوست که خودشان هم دعواها اختلافات سابقشان را باورندارند و گمان میکنند همه اش خواب و خیال بوده گفت:</p> <p>شما ازنوع(دوستان معامله گر)بوده ایدولی حقیقت این است که اگرجذب هم شده و معامله وتجارت بادوامی را پایه گذاری کرده ایدبه این دلیل بوده است که یکدیگر را دوست داشته اید،دوست داشتنی که درپس حباب ناپایدارنیازبه معامله وکسب پول پنهان شده بوده وشما متوجهش نمیشده اید،وگرنه چه دلیلی داشته که سالیانی دراز باوجوداختلافات و دعواهای بسیار با هم مانده وشراکتتان را ادامه داده اید؟</p> <p>مدام دارم از حرفهای مظهر میگویم ولی حالا از (خود) مظهربگویم.من نمیدانم او در حقیقت کیست،چه مقام و منزلتی دارد و اینجا چه کاره است ولی مثل یک ناظرآگاه و فعال میان آدمهامیچرخد،باآنهاصحبت میکندونظراتش را بی پرده میگوید.انتقادمیکند.دلداری میدهد.سرزنش میکندولی هرچیزی که میگوید درست است و بنظر من باید جملاتش را با آب طلانوشت،درقابی از طلا گذاشت و بامیخ وزنجیری از طلا به دیوار نصب کردوروزی هزار بار آن ها را خواند تا ملکه ذهن شوند.هیچکس از حرفهایش نمیرنجد چون مظهر قضاوت نمیکند فقط یادآوری کننده است.یک سری آگاهی را بموقع به ذهن ما هدایت میکند .</p> <p> * * *</p> <p>اینجا هرکس، هرجور که عشقش میکشد زندگی میکند.توی هر خانه ای که موردپسندش است مینشیندوباهرکس که باب میلش است مراوده و نشست و برخاست میکند.بقول مظهر:هرشخصی جایگاه وعلائق وگروه دوستانش راقبلا بادلش انتخاب کرده.</p> <p>اینجاازیک چیزهایی دلم میگیرد.برایم سخت است که بگویم چه چیزهائی، ولی یک جایی آنسوی غبارها ،دردوردست .زیرنوری زرد و دلگیر دیوارهایی هست بسیاربلندوصاف وزیرآن دیوارها فضایی هست غبارآلودتراز فضای مابین اینجا و أنجا.اکثر مواقع سعی میکنم به آن محیط دلگیر نگاه نکنم ولی چون به آنجا و آدمهایش خیلی فکرمیکنم گاهی ناگزیر نگاهم به آنسو میافتدودلم سخت میگیرد.آنجاآدمهایی وجوددارند تنهاومبهوت که تمام هیکلشان خاک آلوداست و بغضی ابدی گره های بزرگ توی گلویشان انداخته.هروقت که دهانشانرا باز می کنند برای ایراد یک کلمه ،بغض هنگفتی در گلویشان هست که نمیگذارد لب باز کنند .واز این ناتوانی در بیان احساس و از آن تنهائی سهمگین چشمشان از اشک پر می شود .اشکی که فورا باغبارغلیظ درمیآمیزد ومثل دوغابی تیره رنگ از گِل روی گونه هایشان جاری میشود.</p> <p>مظهربه آنهالقب( اسیران تن) داده است.به تعبیرمظهرآنهاکسانی هستند که نمیدانندعشق ودوست داشتن چیست .آنقدرسرگرم رسیدگی به نیازهای تن وبدن بوده اند که به درکی که میبایست میرسیدندنرسید اند.حالاهم تنهاهستندوکسی ر انمیشناسند.این خیلی بد است ولی بدترازآن اینست که نمیدانند چرا تا این حدتنها مانده اندخالیند از آگاهی.مظهرمیگوید:اینها به آدمها وکلاهرموجودیت دیگری بعنوان ابزارتمتع بدن مینگریسته اندونه چیزدیگری و همین خصوصیت که در سرزمین قبلی مایه لذت و راحتیشان بوده اکنون بلای جانشان شده وآنان رادچارتنهایی غم انگیزی کرده است.توی این محیط که عشق و محبت اساس حیات است آنها حقیقتا در شکنجه و عذابند.ازمظهرمیپرسم :چرا حالا که همه پرده ها فروافتاده و حقیقت آشکاراست سعی نمیکنند عشق رابفهمند؟.مظهر به تلخی میخندد و جواب میدهد: به تو خواهم گفت چرا ولی این رابدان که برای اینهاپرده ای فرو نیفتاده و بهیچوجه نمیدانند به چه دلیل در شکنجه و عذابند.</p> <p>یک وقت یکی از آن اسیران تن باایماواشاره وقدرت ذهن بمن چیزهایی گفت وآنگاه بود که فهمیدم مظهردرست میگوید.اینها کورذهنندوخودشان هم نمیدانند چرا به چنین عقوبتی دچارشده اند .او داشت بمن میگفت:من یک یک کارآفرین بودم و دهها کودک یتیم راارتزاق میکردم چون از آخرتم غافل نبودم ومیدانستم روز حسابی هم هست ولی درعجبم که چرا به این حال ووضع دچارشده ام.</p> <p>مظهرکه شاهدردوبدل شدن اشارات بین من و آن مرد بود ازمن خواست که برای روشن شدن برخی از ابهاماتم ازاو چیزهایی بپرسم ومن اطاعت کردم.ابتداازاو پرسیدم: تو میدانی که چرا باوجودکارهای خیرخواهانه ات اینچنین وضعیتی داری؟</p> <p>او جواب داد: بله...یعنی شایدبدانم چرا!...شاید به این دلیل که ادیان الهی راببادتمسخرمیگرفتم ومعتقدبودم که دین بمثابه افیونیست که طبقه بالا دست در اختیار طبقات فرودست گذاشته و از طریق آن حکمرانی خودرا تضمین و تثبیت کرده است.</p> <p>به مظهر گفتم:دلیلش راگویامیداند.پربیراه نمیگویداین آدم کافر است و آدم کافرهرکارخیری هم که انجام دهد اجرنمیبرد.مظهر مرابه گوشه ای کشاند و گفت : دوست داشتم خودت جواب سوالت راپیداکنی ولی حالا که داری به بیراهه میروی میخواهم ذهنت را با چندجمله کوتاه روشن کنم.درست است که این آدم چندین یتیم را تحت پوشش داشته ولی دردلش عشق ومحبتی نسبت به آنان نبوده است وفقط وفقط داشته یک معامله انجام می داده مثل سایرمعاملاتی که در کسب و کارش انجام می داده است.درتجارتش پول می داده که جنس و نیروی کار بخرد و در این موردبه خیال خودش پول داده که بهشت بخرد ولی ازاین حقیقت غافل بوده که جهان آخرت جهان معناوعشق است .اگر کارخیری بکنی و آن کاررا با طیب خاطر و میل قلبی انجام ندهی خودبخود باطل است وبی ارزش.معیار و یکای سنجش ارزش هرعملی ،عشق است نه چیزی دیگر. </p> <p>رو کردم بسمتی که محل ایستادن آن آدم غبار گرفته و غمگین بود و خواستم حقیقت رابه او بفهمانم ولی هرچقدر که به ذهنم فشارآوردم نتوانستم .مظهر خندید وگفت: نمیشود نادر جان.امکانش نیست.در آن مکان خاک آلود اذهان سترون هستند ونمیتوان چیزجدیدی فهمید.عشق ورزیدن رانمیشودباایماواشاره به آن آدم آموزش داد.عشق را دراجتماع وبا ارتباطات انسانی میآموزند ولی اودرآن مکان تنهای تنهاست.اودرجایی که مکان تعالی و آموختن بودبقدری خود را در گیر و مشغول مادیات کردکه از عشق غافل ماند.فرصتهای طلایی بسیاری از دستش رفت .آدمهای زیادی سرراهش قرارگرفتند که میتوانست باآنها عشق راحس کند ولی او فقط دنبال انباشتن پول وفراهم کردن منزلتهای سراب گونه وپوچ اجتماعی بود.عمرش را برای چیزهایی تلف کرد که حتی ذره ای از آنهارانتوانست با خود به این مکان بیاورد وحالا دستانش بدجوری خالیست.نادر جان تو نمیتوانی به این آدم فقیر کوچکترین کمکی بکنی.</p> <p> ۲ -(اغنیاءو ثروتمندان)</p> <p>این دومین نامه من است ومن نمیدانم چگونه بدست انسانها خواهد رسید.گرچه، چگونگی آن اهمیتی ندارد .مهم اینست که خوانده شود وکسانی آنرابخوانند که پرسشگروجوینده اندنه سطحی نگر و بی توجه.بعضیها ازکنارکلمات خیلی راحت میگذرند .مثلا کتابی قطوررادرزمانی کوتاه میخوانند و بخود می با لنداز سرعت خوانشی که دارند ولی از مطالب حجیمی که خوانده اند فقط رئوس و سرتیترهایی درخاطرشان نقش میبندد بی آنکه به دانسته هایشان چیزی اضافه شده باشد.بنظر من اگردانش و بینش مطالعه کننده، بعد ازخواندن کتاب همان دانش وبینش قبل از خواندن باشد،عمل مطالعه بی ارزش بوده وآن کتاب را باید خوانده نشده دانست.</p> <p>امروز بامظهردرباره ارزش ثروت درجایی که هستیم بحث میکردم .مظهرمیگوید:در اینجا هرچه محبان بیشتری داشته باشی ثروتمندترین.کسانی که محبت بیشتری را نثارموجودات عالم کرده اند قلوب بیشتری را با خود همراه کرده اند و در نتیجه غنیتر و قدرتمندتر هستند.</p> <p>بیادآنهایی افتادم که در محیط خاک آلود و گرفته روزگارمیگذرانندو سوال کردم:آنها چگونه میتوانندباجذب قلوب، اندکی از خفقان محیط پیرامونشان بکاهند؟ .مظهرسری بعلامت تاسف تکان دادو گفت:نمی تواند.او دیگر نمیتواند ثروتمند شود.آنزمان که ساکن زمین بود وابزار مهرورزی را در اختیار داشت وبه تمامی موجودات میتوانست دسترسی داشته باشدغافل بود.درزمان زیستنش روی زمین بدنی داشت کامل .وجودگوش وزبان ودست وپا ومهمترازهمه وجودعده بیشمارارواحی که به سادگی پذیرای عشق ومحبت اوبودندکم نعمتی نبود نادر!...میتوانست بوسیله ابزاری که دربدن خود داشت با آدم های دیگرارتباطات مطلوبی برقراری از تو به ها را جذب خود کند تا حالا در این محل که از کلیه نعمات محروم است تنها نباشد.میتوانست خیلی راحت با همسروفرزندو دوست و همسایه و هرشخص دیگری ارتباطات احساسی درست و سالم و زیبا برقرارسازد.باخوش قلبی و خوش زبانی آن ها را با روح خودهمگام و همآواکند.میتوانید از پولش عاشقانه به نیازمندان ببخشدوآنهاراجذب کند.اولین کار ها را نکرده و خطاکرده .خطایی بزرگ و غیرقابل جبران.او اینجا ابزار مهرورزی ندارد.روحیست مجردوتنهاکه نمیتواندباارواح دیگر ارتباط برقرارکند،گرچه ...اگرهم میتوانست با دیگران ملاقات داشته با شد فایده ای نداشت چون اینجا هیچکس محتاج خوراک و پوشاک و پول نیست.</p> <p>مظهرلحظاتی سکوت کرد وبه چهره ام خیره شدتاتاثیرکلامش رادر صورتم ببیندسپس ادامه داد: اگر در اینجا کسی چیزی دارد از زمین دارد واگرهم ندارد،دیگرهرگز نخواهدتوانست بدستش آورد.بودن در روی زمین نعمت بزرگیست که خیلیها قدرش را نمیدانند نادر!</p> <p>ومن باخوداندیشیدم:چقدر ترسناک است این دنیای دیگر.مظهرکه فکرم راخوانده بود گفت:چرا ترسناک است؟ مگر پیامبران زمین،همانانی که متفاوت سخن میگفتند، بارهاوبارهاانسانهارا به نیکی کردن و مهرورزی به موجودات عالم سفارش نکردند؟ چرا اکثریت مردم گوش شنوانداشتند؟میبینی؟این حسرت خوران،این پشیمانان گریان همان غافلانند.قانون حاکم بر عالم هستی را چه کسی هست که نداند؟</p> <p>گفتم: قبول دارم که غفلت و جهل باعث این عقوبتهای شوم است ولی آیا نباید راه جبران و بازگشتی هم باشد؟</p> <p>مظهرجواب داد:نیست.به خدا نیست...پیامبران زمین بار ها این حقیقت تلخ را یادآوری کردند.هشداردادندکه حواسمان باشدتا در چنین مخمصه ای گرفتارنشویم.</p> <p>پرسیدم:خداوندارحم الراحمین است پس چرا در این موارد به داد بندگانش نمیرسد؟</p> <p>مظهرجواب داد:این یک قانون است و مغایرتی با ارحم الراحمین بودن خداوندندارد.آدمی که به فردیت خودبیش از کلیت هستی اهمیت میدهدودرنتیجه وجودمادی خودرابیشترازوجودملکوتی کائنات دوست دارد و دراین مسیراشتباه پیش میرود،ثمره تلاشش را میبیند و تنها میماند.زیرا برای اتصال به کل تلاش نکرده بلکه حیات زمینیش را برای هرچه بیشترجداماندن خوداز کلیت هستی صرف کرده است.عالم هستی از اراده موجوداتش تاثیرمیگیردووضعیت کنونی ماماحصل اراده خودمان است.قانونمندی جهان هستی یکی از تجلیات عدالت خداست.سیستم کائنات بشدت اصیل و خدشه ناپذیر است و کاملا درست...این نکته را بفهم نادر:کاملا درست!</p> <p>پرسیدم :پس پیامبران چرا آدمها را از این عملکرد بقول تو کاملا درست آگاه نکردند؟</p> <p>مظهر نگاهی بمن انداخت و گفت:تودر مورد پیامبران زمین چه فکر کرده ای؟چگونه میتوان به ذهنی که تحت سیطره ی چسبناک نفسی لئیم است این حقایق رافهماند جزآنکه ابتدا آنها را به تزکیه نفس فراخواندتاآمادگی پذیرش پیداکنند؟</p> <p>پیامبران زمین تزکیه نفس را برای آما ده شدن ذهن برای پذیرش حقیقت به آدمها آموزش دادند ولی اکثریت قریب به اتفاق مردم تزکیه و پالایش روح را فقط (بازی )کردند نادر جان!</p> <p> ۳-( رسوب پلیدیها )</p> <p>اینبار کمی در نوشتن سست شده بودم چون در این که کسی نامه هایم رابخواند تردید داشتم ولی مظهرتشویقم کردوگفت: بنویس نادر.مطمئن باش کسانی که باید که این نامه ها را میخوانندمیخوانند.هرآنچه راکهدریافت کرده و یادگرفته ای توضیح بده.اینجااستعدادو ذوق کتابت بدردهمه آدمهامیخورد.نمیخواهی برای کورها بینائی به ارمغان بیاوری؟...این سئوال آخررا طوری از من پرسید انگار که داردبمن تکلیف میکند و میفهماند که وظیفه ای دارم و بایدانجامش دهم.</p> <p>شاید خنده دارباشد ،من دست ندارم!حتما میپرسید :پس چگونه قادر به نوشتن هستم؟...من با ذهن و اراده ام مینویسم .اگربخواهم برایتان ساده اش کنم اینگونه است که با فکرکردن به کلمات ،آنها را روی لوحی منقوش میکنم ولی نمیدانم نوشته هایم چطور بدست شمامیرسد.فقط میدانم که میرسد اما پروسه ی رسیدنش را نمیدانم.مظهرمیگوید:برای تو و آدهایی که باید مطالبت را بخوانندمهم رسیدن است نه چیزی دیگر بگذار آن نیروئی که میرساندش کارش را بکند و توضیحی بتو ندهد زیرا احتمالا برایت غیرقابل درک خواهد بود.بله...افکارم به نوشته تبدیل میشوند.اینجا خیلی از افکارحتی به جسم مبدل میشوند.امری که گاهی لذتبخش است و گاهی هولناک.</p> <p>من احتمال میدهم که نوشته هایم از طریق الهام به یک نویسنده که الآن جائی روی کره زمین دارد زندگی میکند بدست مردم برسد.بجزاین نمیتواند باشد.گرچه،بقول مظهر چه اهمیتی دارد؟همینکه اطمینان دارم نوشته هایم خوانده میشود کافیست.</p> <p>شخصی را میشناسم بنام صائب.او فردیست منفی باف،شکاک وزشت نگر.مدتهای مدیدیست که اسیراین افکارزشتی است که همگی از اوهام او سرچشمه میگیرند.سیصدسال از هجرتش میگذرد واو هنوز اسیراست.</p> <p>پای صحبت مظهرنشستم که درباره صائب بیشتر بدانم.مظهرمیگوید:صائب درسرزمین قبلی وپیش از مهاجرتش،همیشه به زشتیها وبدیها می اندیشیده و کلا آدم بدبینی بوده است.دلیلش هم حوادثی بوده که برای او اتفاق می افتاده و همواره حس زشت بینی را در وی تقویت میکرده است وعاقبت به مرحله ای رسیده که تشکیک مدام و بدبینی مفرط ملکه ذهنش شده است .کاش آنقدر عقلانیت میداشت که ذهن بیمارش رااصلاح کند و خودرا به آرامش روحی برساند ولی نتوانست این کارراانجام دهد و آن ویژگیهای زشت را باخود به اینجاآورد و تاکنون که سیصد سال از مهاجرتش میگذرد او اسیر این پلیدیهاست.پرسیدم: واضحتر توضیح بده ،میخواهم بدانم این چه اسارتیست؟ مظهر کمی اندیشید و جوابداد:صائب نمیتوانست به لطافت و زیبائی یک گل فکر کند .نمیتوانست زلالی یک نهر پرآب را بفهمد واز آن لذت ببرد.آدمها را هیولاهایی میدید که هر لحظه میخواهند او را بدرند.ددسرزمین قبلی ارتباطاتش را با همه انسانها محدود کرد که مبادا گزندی به او برسانند.بااینکه خیلی اوقات از میان زیبائیهای سرزمینش عبور میکرد ولی چون ذهنش در گیر بدبینی و پلیدی بود هرگز آن خوبیها را نمیدید.اندیشه های زست هرگز رهایش نکردند ...یابهتربگویم اوهرگز اندیشه های بدرا رهانکرد.هر انسانی را که میدید ابتدا بدیهایش را بخاطر میآورد واز خوبیها چیزی به خاطرش نمیآمد.همیشه به این میاندیشید که مثلا برادرش چرا به او بی احترامی کرده یا حقی از او ضایع کرده،رفیق نامردش چرابه ناموسس چشم طمع داشته .فرزندش چرا منتظر مرگ اوست تا مالش را تصاحب کند وهزاران چرا و امای نومیدکننده دیگر.حالا وضعیت بدتر شده نادر جان .اینجا افکار و اذهان پویاترند.به دلیل اینکه افکار پلید ملکه ذهن صائب شده اند هرروز کتک میخورد و به او توهین میشود وناموسش مورد هتک حرمت قرارمیگیرد.حتی به قتل میرسد و هراتفاق ناگواری که به ذهنش خطور میکند عینا و فورا برایش به حقیقت میپیوندد.صائب اسیر اوهام خودشده و راه باز گشتی ندارد چون با ذهن خودش تنهاست ، ارتباطش با سایر اذهان قطع شده است و مجالی ندارد که ذهن و ادراکش را باز نگری و اصلاح کند .قبلا هم بتو گفتم نادر جان؛دراین سرزمین افراد فقط چیزی را دارند که از سرزمین قبلی باخود آورده ای و اینجا هیچ چیز جدیدی را نمیتوانند صاحب شوند.صائب افسوس میخورد و عذاب میکشد چون بینش و نگرشش شکل غائی خودرا گرفته است وراهی برای بازنگری وجودندارد.</p> <p>مظهر پس از اتمام حرفهایش در باره صائب نگون بخت قدری سکوت کرد و سپس ادامه داد:نادرجان برای ذهن زیبا مرگ ،شکست و کل چیزهایی که شایدبظاهر بد هستند به به زیبائی و خوبی ختم میشوند.برایش زیبایی انتهای هر راهیست .هر حادثه ای برای اذهان انسانهای مختلف پایانهایی متفاوت رقم میزند.انسان بداندیش به قعر منجلاب متعفن پلیدی فرو میرود و انسان خوش ذات و زیبااندیش به گلستانی پرطراوت و سرشار از انرژی پاک میرسد.این است روش ثابت و همیشگی کائنات برای آدمها.</p> <p></p> <p></p>http://cintelrom.loxblog.com/post.php?p=289فیلمنوشت:(ناگهان می آید!)http://cintelrom.loxblog.com/post.php?p=288<p></p> <p><span style="font-size: xx-large;">ناگهان می آید!<span style="font-size: medium;">(فیلمنوشت)</span></span></p> <p><span style="font-size: xx-large;"><span style="font-size: medium;"> مهردادمیخبر</span></span></p> <p><span style="font-size: xx-large;"><span style="font-size: medium;">>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>></span></span></p> <p><span style="font-size: xx-large;"><span style="font-size: medium;">(تقدیم به همسرم فاطمه...که گرچه رفت وتنهایم گذاشت ولی شوق دیداردوباره اش راهرگز ازقلبم بیرون نخواهم کرد تا روز موعودی که ناگهان میآید.)</span></span></p> <p></p> <p><span style="font-size: xx-large;"><span style="font-size: medium;">(داخلی.روز.دفترشرکا)</span><br /></span></p> <p><span style="font-size: xx-large;"><span style="font-size: medium;">آصف پشت میز نشسته و زل زده توی چشمهای معین.آصف زاغ چشم است و معین چشمان میشی آرامی دارد.معین ،سربه زیر،زیرچشمی آصف رانگاه میکند.</span></span></p> <p><span style="font-size: xx-large;"><span style="font-size: medium;">آصف: هیچی؟اینهمه سگدو خرحمالی وآخرش هیچی؟! حرف آخروبزن معین.الآن توداری روچه سگ توله ای حساب میکنی؟بایدیکی باشه دیگه،نه؟ الآن دیگه لاپوشونی نکن . لامصب یه اسم بمن بده که روشن شم.</span></span></p> <p><span style="font-size: xx-large;"><span style="font-size: medium;">معین لب ورمیچیندوساکت است.حرص آصفبیشترازقبل و بدجوردرمیآیدولی خشمش رافرومیخورد وچیزدیگری نمیگوید.</span></span></p> <p><span style="font-size: xx-large;"><span style="font-size: medium;">خارجی.روز.ساختمان شرکاوخیابان</span></span></p> <p><span style="font-size: xx-large;"><span style="font-size: medium;">کارگران سنگ کار روی داربست کارمیکنند.ازبالای داربست بایک سقوط مورب وسریع به کف پیاده روکنارساختمان،آنسوی داربست وحفاظ زیرآن میرسیم.یک دلال بازار تمام و کمال آنجابرقراراست.معاملات سرپائی ارز وسکه و فیش حج و غیره.غوغائی سرسام آورجریان دارد.(شوکت) مردی ریز نقش ولی تروفرز ازلابلای جمعیت،برافروخته راهش راباز میکند.مثل یک تیر که از اسلحه ای شلیک شده باشدوارد ساختمان شرکا میشود.خیلیها سلامش میکنند،جلویش دست به سینه میگذارندولی اواعتنانمیکند.</span></span></p> <p><span style="font-size: xx-large;"><span style="font-size: medium;"> داخلی. روز .دفترشرکا</span></span></p> <p><span style="font-size: xx-large;"><span style="font-size: medium;">درب دفتربشدت گشوده و کوبیده میشودبه دیوار.شوکت درآستانه در،برافروخته ایستاده است .</span></span></p> <p><span style="font-size: xx-large;"><span style="font-size: medium;">آصف:(یکه ی سختی میخورد ونیم خیزمیشود) هش...شه!!</span></span></p> <p><span style="font-size: xx-large;"><span style="font-size: medium;">شوکت:همینومیخواستین؟...نه عمو!...شمادوتا که یه پاپاسیتونم در خطرنیس،این من سگ پدرم که با طناب پوسیده تون فرستادینم ته چاه (آرامترولی غمزده)حالاهم دارین به ریشم میخندین دیگه...</span></span></p> <p><span style="font-size: xx-large;"><span style="font-size: medium;">آصف:(خونسردی ساختگی وآرامشی توام بالرزش صدا)گفتم هش شه یابو،حالابیا بشین.</span></span></p> <p><span style="font-size: xx-large;"><span style="font-size: medium;">معین که پیداست بیش از بقیه طمانینه درونی داردباحرکات چشم و ابرو شوکت را به رلکس بودن و نشستن کنارخودش دعوت میکند.آصف قدری آرامش میابد.واردشده درب را پشت سرش میبندد،روبروی معین توی مبل فرومیرود.زل میزند به آصف .منتظراست چیزی بشنود.</span></span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین با حرکات لب و بیصدا میگوید:درش میارم.سپس لبخندی زورکی زده وسرش را بعلامت خاطر جمع بودن واطمینان از درستی اوضاع فرودمیآورد.شوکت ناگهان نیم خیز شده و شیشکی محکمی برایش میکشد.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">شوکت:اروای شیکمت!تو که شکل این حرفانیستی غلط اضافی هم نکن.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">آصف محکم با کف دست روی میزمیکوبد.شیشه بالای میز ترک برمیدارد.دهانش از خشم کف کرده.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">آصف: خودتو کنترل کن الدنگ.ببین چندمین باره که دارم بهت میگم شوکت.بسه دیگه.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">لحنش به آرامش میگراید.پیداست که بررفتارش کنترل کامل دارد.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">آصف: وقتی معین میگه درش میارم یعنی درش میاره.اول بارمون که نیس .</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین:(باآرامش)یه جائی کانال زدم ،داره خوب پیش میره.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">شوکت:(روبه معین) این توبمیری از اون توبمیریانیس(روبه آصف) آصف بحث یک میلیاردونیمه ،بفهم.اگه قبلترها معین کاری کرده یامشکلی رو حل کرده حداکثرش پای صدتومن یا دویست تومن پول در میون بوده (باز بسمت معین میچرخد) الآن داروندارمن بدبخت رولبه ی تیغه معین،میفهمی؟</span></p> <p><span style="font-size: medium;">آصف:منو نیگا کن.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین: صبوری منتقل شده.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">آصف:( محکم به پیشانیش میکوبد) یاابالفضل...بیچاره شدم.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">آصف:منو نیگاکن.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">آصف:(عصبی تراز قبل رو به معین) پس دیگه چرامزخرف میگی؟</span></p> <p><span style="font-size: medium;">آصف:منو نیگا...</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین:مهم نیس ... ایکس رفته ایگرگ اومده جاش...اوضاع خوب نیس ولی من کنترلش میکنم.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">شوکت:(پوزخندزنان) توبادشیکمتو نمیتونی کنترل کنی بدبخت.چی میگی واسه خودت؟صبوری که اونجا نباشه یعنی کارمون تمومه.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">آصف:(عصبانی وباصدای بلندخطاب به شوکت) منو نیگا کن یابوعلفی،چقده زنجموره میکنی!</span></p> <p><span style="font-size: medium;">شوکت:(بسرعت رویش رابسمت آصف میچرخاندوانگشت اشاره بسمتش دراز میکند) توهم دیگه حنات پیش کسی رنگ نداره .صبوری که پر یعنی باند صبوری ...پر..پول منم پرررر!</span><span style="font-size: medium;"></span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین: دنیا که به آخرنرسیده.صبوری رو کی پیداکرد؟ها؟...من...،درسته؟صبوری بقول تو پررر،من که هستم قربون شکلت.فکرکردی برای این روزا کسی رو تو آب نمک نخوابوندم؟انگارهنوز منو نشناختی ها.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">آصف:( مشتاقانه منتظراست ادامه صحبتهای معین رابشنود)خوب بنال دیگه.کیه اون نجات دهنده بزرگ؟</span></p> <p><span style="font-size: medium;">شوکت: مزخرف میگه آصف.این مرتیکه دندون گرد اینقده توی حق و حساب داد ن خسیسی بخرج دادکه همه رو پروند، محتشم رو یادته؟چقدر قانع و کاری بود...بخاطر ده میلیون ناقابل الآن شده دشمن خونیمون.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین :حرف اون پوفیوز رو نزن که حالم بدمیشه شوکت.علنا داشت باج میگرفت مرتیکه قرمساق.حق حساب حق الزحمه اس.اون یه چیزه، باج یه چیز دیگه.ماباج به کسی نمیدیم.روز اولم قرارمون همین بود.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">آصف: حالا پرت و پلا نگین شمام .نگفتی طرف کیه.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین: یه آشخور صفرکیلومتر.نمیشناسینش ،تازه یکی دو هفته اس که منتقل شده اینجا.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">شوکت:ازدم میشناسمشون. دیروز تاظهر اونجابست نشسته بودم.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین:تازه امروز اومد شعبه پستش روتحویل گرفت .من از اداره مرکزی میشناسمش .</span></p> <p><span style="font-size: medium;">آصف:چی هس پستش؟</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین :چی باشه خوبه؟معاون اجرائی...باقلوا!</span></p> <p><span style="font-size: medium;">آصف:(سوت بلندی بادهان میزند) نگو!..ای حرومزاده تودیگه چه ولدچموشی هستی.واقعا که دمت گرم.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">آصف بلند میشود ،پیش میرود وبه گونه معین ماچ آبداری میچسباند وبعدرومیکندبه شوکت.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">آصف :خیلی نمک بحرومی شوکت .اینو بایدسر</span><span style="font-size: medium;">تاپاشوطلابگیری نه اینکه هی راه براه تیکه بارش کنی.(پیشانی معین را میبوسد)دستت درست.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">آصف مینشیند پشت میز .شوکت شکاکانه میرود توی نخ معین که ساکت است و لبخندی برلب دارد.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">شوکت:فوری تورش کردی؟اصلا توی سگ پدر تو اداره مرکزی چه گهی میخوردی؟</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین:حالا بماند!ولی بجون هرسه مون رام رامه.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">آصف: این بابا اگه آشخوره پس چطور پست معاونت گرفته؟</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین: منظورم این بود که اینجا آشخوره وگرنه ده سال سابقه خدمتشه.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">شوکت:کجا؟</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین:یه گمرک خلوت و پرت توی بلوچستان.اینم که گفتم صفرکیلومتره از این بابت بودکه تجربه زدوبند نداره .</span></p> <p><span style="font-size: medium;">شوکت: حالا نشونش دادی که چطورزدوبندکنه؟</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین: نه..من از در رفاقت واردشدم.اول ماشینشوشناسائی کردم و بعدش باماشینم یواشکی زدم شبشه چراغشو شکستم وباقی قضایا.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">آصف:ای تخم جن!</span></p> <p><span style="font-size: medium;">شوکت:اسمش چیه؟</span></p> <p><span style="font-size: medium;">(داخلی.اداره گمرگ،دفتر معاونت اجرائی.روز)</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین وارد دفترمیشودوازهمان دوردستش برای خوش وبش دراز است.مردی چهل ساله پشت میزاست که باورود او از جابرمیخیزد.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین:سلام وصدسلام برجناب رکنی عزیز خودم.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">رکنی:( بااشاره دست اورابه نشستن تعارف میکند)سلام آقا .خیلی خوش آمدید.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین:(قیافه خسته بخودگرفته )آخ آخ رکنی جان خیلی خوردوخمیرم.پکرم... پکر!</span></p> <p><span style="font-size: medium;">رکنی:خدابدنده عزیزم.چرا؟شماکه آدم بانشاط وصبوری هستی.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین: دس رودلم نذار رکنی جان.خودم که مشکلی ندارم .من گنجشک روزیم و قناعتکار ولی یه عادتی دارم که نمیدونم بگم خوبه یابد.غصه همه رو میخورم .</span></p> <p><span style="font-size: medium;">رکنی:(میخندد)ای بابا...حالا غصه کیوداری میخوری.مشکل چیه؟</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین: یه رفیق بلانسبت شما که میشنوی احمق دارم ،اومده داروندارش رو ریخته تویه کاری که واردنبوده .حالام توش مونده.یه پارتی جنس آورده که الآن توقیفه.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">رکنی: ای بابا ...کی هس این....</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین:(توی کلامش میدود) دست بدهنم هس ها بنده خدا کارش قانونی بوده ولی بدبخت بزآورده.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">رکنی: کی بارش توقیف شده؟</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین: یک هفته قبل رکنی جون...ثواب داره اگه قدمی براش برداری.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">رکنی:(کیبورد کامیبوترراجلومیکشد ومانیتوررا تنظیم میکند)اسمش رو مرحمت میکنی بگی ؟_</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین: شوکت متقی زاده....</span></p> <p><span style="font-size: medium;">رکنی:(درحال تایپ زمزمه میکند)شوکت. متقی زاده(زل میزند به صفحه)اصل؟</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین: آخ آخ ببخشبد...یه اصل هم آخرش داره.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">رکنی:(گره به ابرو میاندازد)این که منع قانونی داشته جناب معین .بی دلیل توقیف نشده.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین: بس که ابلهه این بابا.بس که بلانسبت شما الاغه..</span></p> <p><span style="font-size: medium;">رکنی: نفرمائید جناب معین ،توی کارتجارت این مشکلات گاهی پیش میاد .درست میشه انشاالله.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">رکنی فایل مربوطه راباز کرده وبه مطالعه آن مشغول میشود.معین تندتندحرف میزند.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین:خداازدهنت بشنوه رکنی جون امیدمون اول به خداست بعدبه دست باکفایت سرکارعالی بنده خدااطلاعی از ممنوعیت واین چیزانداشت یه مقداروام گرفت که واردات کنه ولی اول بسم الله خوردبه خنس اصلا این بدبخت از بچگی شانس نداشت هم محل بودیم باهم بزرگ شدیم مادرش سرزارفت باباش وقتی ده سالش بود مرد کارگری وپادویی کردتا پول پله ای جورکنه وزن بگیره دوتابچه داره سراین جریان زندگیش داره میپاشه...</span></p> <p><span style="font-size: medium;">رکنی: (مونیتوررابسمت معین میچرخاند) شماخبراز ارزش جنسها داری؟</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین:(به صفحه مونیتورنگاه میکند) اوه اوه اوه!! شماخبرنداری چی بسرش اومدتااین پول جورشد رکنی جون خونه و مغازه و حتی فرش زیرپاشوچوب حراج زد،نزول کرد،وام گرفت,اینم از آخرعاقبتش .من صدباربهش گفتم این غلطابه تونیومده مگه گوش میکرد...چندبارخواست خودکشی کنه جلوشوگرفتیم یه بار که ازش غفلت کردیم تریاک خورد کارش کشیدبه شستشوی معده .اوضاع روحیش خیلی افتضاحه .حقم داره ها...بدبخت فلک زده هفتصدهشتصدمیلیون چک دست مردم داره .</span></p> <p><span style="font-size: medium;">رکنی: چطورممکنه یه آدمی پول به این هنگفتی رو بندازه توی کارواردات ولی از قوانین جاری اداره گمرک بی اطلاع باشه؟</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین: بس که خره ...معذرت میخوام ها آقای رکنی ولی گاهی اوقات غرور بیجا باعث میشه یکی مثل همین شوکت بیچاره فکرکنه عقل کله،یه مدت بادوسه نفردیگه افتادن توی کارصادرات تره بار ،براشون نون داشت .ولی همین موفقیتهای کوچیک باعث شدفکرکنه دیگه افتاده روشانس وممکن نیست یه روزی بدبیاره وشکست بخوره.رفت توی کاری که سررشته اش دستش نبود.باورکن ده بار بهش گفتم شوکت ،برادرمن،آخه هندوانه و گوجه و کدوحلوایی چه ربطی به لبتاب و گوشی موبایل داره؟! وضعت که الحمدلله بدنیس ،چراحرص میزنی؟چرا پاتو از گلیمت درازتر میکنی؟...ولی مگه به خرجش رفت رکنی عزیز.مگه به خرجش رفت...خریت کرد آقا .خریت کرد.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">رکنی:نفرما جناب معین.انسان جایزالخطاست.آقای متقی زاده هم اطلاعاتش درباره قوانین کم بوده .</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین:(خوشحال)آره آره...نمیدونسته ممنوعه. حالا شما چه کاری میتونی براش بکنی؟باورکن ببینیش دلت براش کباب میشه.کمکش کن،به والله ثواب داره.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">رکنی: من واقعا نمیدونم چه کاری میشه براش کرد.وضعیت بدی داره.ارزش محموله اش هم خیلی بالاست.اگه مقررات اجازه بده شایدبتونم توی مبلغ جریمه براش تخفیف بگیرم.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین: ای بابا رکنی جون ،تخفیف مخفیف دردی ازاین بیچاره ی دربدردوانمیکنه.ازهستی ساقطه برادر.بخدااگه خودش رو سربه نیست کنه من خودمو نمیبخشم.خدائیش شماهم که حالا دیگه از داستان زندگیش خبرداری شرعا مسئولی.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">رکنی:( کمی ناراحت میشود) فرمایش شمامتینه جناب معین</span></p> <p><span style="font-size: medium;">ولی حیطه اختیارات منم محدوده و مشخص...</span></p> <p><span style="font-size: medium;">وسط حرفهای رکنی،معین ازجابرمیخیزدودوطرف صورت اورامیبوسد.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین: شمابزرگواری.حیطه اختیاراتتونم که ایشالا نامحدوده.بسم الله بگو ،یه قدم اساسی برای این بنده خدابردارمن خودم جبران میکنم.این فلک زده که آه در بساط نداره خودم از خجالتت درمیام.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">رکنی: من انتظاری از شما یااون آقاندارم.اگه بتونم قدم خیری براش بردارم دریغ نمیکنم.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">(داخلی.شب.دفترشرکا)</span></p> <p><span style="font-size: medium;">گوشه ای از اتاق سفره شام پهن است .هرسه دورش نشسته اندومشغول خوردن غذادرظرفهای یکبارمصرفند.رعدی میغرد وموجب میشودمعین و آصف لحظه ای دست از خوردن بکشندولی شوکت غرق دراندیشه تندتندوعصبی غذامیخورد.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین:انگاربارونه.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">شوکت:(توی عالم افکارخودش است)غلط کرده مرتیکه.داره دست بسرت میکنه.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">قاشقی که دردست شوکت است میشکند واودست از خوردن میکشد.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">شوکت: گورپدرتون بااین قاشقای آشغالتون...</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین قاشق دیگری به او میدهد.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">شوکت:نه...میل ندارم.این چندقاشق هم بزورازگلوم پایین رفت.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین:(قاشق را کنار ظرف غذای شوکت میگذارد) خدابزرگه ،بدلم افتاده که رکنی درستش میکنه.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">شوکت: داره دست بسرت میکنه گول نخور،اگه کسی دیگه هست که کاری ازش برمیاد برو سراغ اون... وقت نداریم. پرونده که بره تعزیرات کارم تمومه معین.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">معین:آدم صاف و ساده ایه ،شک ندارم .</span></p> < (C I N T E L R O M)...
ما را در سایت (C I N T E L R O M) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0cintelrom4 بازدید : 14 تاريخ : سه شنبه 8 خرداد 1403 ساعت: 13:34